ادب گذشته بر روی یکدیگر دستم


وگرنه همچو صدف نیست بی گهر دستم

تهی شود به لبم نارسیده رطل گران


ز بس که ریشه دوانده است رعشه در دستم

جدا چودست سبو از سرم نمی گردد


ز بس به فکر تو مانده است زیر سردستم

گره زکار دو عالم گشودن آسان است


نمیرود پی این کار مختصر دستم

کنون که شمع برون آمده است از فانوس


زبال و پر کف خاکستری است در دستم

ز آب گوهر من روی عالمی تازه است


چو خاک اگر چه تهی مانده از گهر دستم

به فکر مور میانی فتاده ام صائب


عجب رگی ز سخن آمده است در دستم